تمام روز را وقت داشتم برای خواندن، خندیدن، گوش کردن، لذت بردن.
دریافته بودم هیچ کس جز خودم نمیتواند حالم راخوب کند تا فکرم تغییر نکند دنیایم تغییر نمیکند در دنیای آدمها خیلی چیزها یادگرفتم مهم ترینش شاید آن بود که از تمام ثانیه های عمرم را زندگی کنم و خط قرمز بکشم بر تمام بیهودگی ها وپوچی ها.یادم امد در جایی خوانده بودم که نوشته شده بود:"گنجشکی را دیده ام بر شاخه درختی آنچنان میخواند که دنیا ارث پدرش است" و من نباید کمتراز آن گنجشک می بودم .
روبه روی آینه ایستادم به خودم لبخند زدم پنجره راباز کردم آواز پرندگان مرا جسورتر کرد در فنجانی که دوست داشتم چای ریختم .به کتابفروشی رفتم کتابی را که سالها پیش آرزویش را داشتم خریدم از خوشحالی به تمام عابران اخمو لبخند زدم .در دفترم پاییزم را عاشقانه کشیدم در ساعتی از روز خودم را در حد یک متولد 1300 در آوردم کنار درسای پیر نشستم حرف ها و خاطراتش راگوش کردم و همذات پنداری کردم با تمام خاطره های رفته اش. یاد گرفته بودم به این نوع تعاملات با آدم های جورواجور هوش بین فردی یا سواد ارتباطی میگویند. امروز خوشحال بودم و یاد گرفته بودم به خاطر کوچکترین چیزها هم سپاسگزار باشم. با پسر کوچولوی خانواده روی صورتمان با ماژیک گربه وپروانه کشیدیم.
روز دنیا به آخر نرسیده بود و من فقط خودم را دوست داشتم. امروز فکر می کردم ای کاش همه خودشان رادوست بدارند.