یه وقتایی مامان فکر می کنه من هنوز همون دختر کوچولوی دبستانیم ،همون صبحای زود که از هول دیر رسیدن در حالیکه دستم به موهامه میرم تو آشپزخونه که بطری آبمو بردارم ،یهو از پشت موهامو میگیره و میگه تکون نخور تا ببافمش بعدم سنجاق سیاهایی رو که گرفته به دندونش فرو میکنه تو موهای ریز کنار گوشم که از زیر مقنعه ژولیده و نا مرتب بیرون نزنه ...
همون وقتی که دولا شدم واسه بستن بند کتونیام ،بهم میگه سرت رو بگیر بالا ،نگاش که میکنم عینکمو میذاره رو چشمام بعدم می خنده و میگه دیدی باز داشتی جا میذاشتیش ،باید یه بند بخرم آویزون گردنت کنی!
همون روزایی که با یه لقمه میاد دنبالم و وقتی می بینه دستام پر وسیلست میگه آ کن بذارم تو دهنت...
مامان تو که هستی من همون دختر دبستانیم ،تو نباشی هیچکس نگران موهای ریز کنار گوشم،جا موندن عینکم یا صبحونه نخوردنم نیست ....
مامان تو همیشه باش ،من یه وقتایی دلم میخواد همون دختر دبستانی باشم ....