این آفتابی که عصرای پاییز از پنجره میاد تو یکی از نشونه هاییه که بفهمم مهر اومده و چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه ، عصرای جمعه ،همون جمعه هایی که مامان پنج شنبش پسته تازه خریده بوده و تو یه کاسه ی لب پر شده ی ابی فیروزه ای میاره تو اتاقم،همون روزایی که دلت میخواد کتابیو که تازه از نشر افق خریدی و باز کنی و زیر آفتاب شروع کنی به خوندنش،چادر نماز گلدار مامانو که سالهاست باهاش نماز میخونه رو بکشی رو خودت و با همه ی قلب و روحت حس کنی افتابی رو که فقط نیمه دوم سال از پنجره نشیمن میاد تو ...
حالا افتاب نیومده تو خونه و با موندنش پشت پنجره همه ی معادلات منو بهم ریخته ؛نوک انگشتامو هر چقدرم عمیق بو می کنم بوی پسته تازه نمیده اما این باعث نمیشه که سه تار کامکارهارو نذارم و ازین عصر مهر لذت نبرم و ثبتش نکنم .خدارو چه دیدین شاید ساعت یه ربع به پنجم چایی دم کردم و فراز و فرود حسن گلپایگانی و گذاشتم تا با هر خط آوازش بفهمم که این روح عاشقمه که حتی از نورآفتاب پشت پنجره ذوق میکنه و تا کجاها که نمیره و داستان وخاطره که نمی سازه ....