چرک نویس

ولحظه به لحظه رویامان را بنویسیم و خط زنند وباز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز...

چرک نویس

ولحظه به لحظه رویامان را بنویسیم و خط زنند وباز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز...

چند وقت پیش یکی از چرخ دنده های مغزم ازجاش دَر رفت و برای همیشه در جای نامعلومی گم شد.

یه چرخ دنده خیلی مهمه حتی اگه یه چرخ دنده خیلی ریز باشه !

خود سانسوری از دوستی ها شروع می شود ،از عشق ها ،از آشنایی ها.

از همانجایی که نگران می شوی پرده را پس بزنی و بخشی از وجودت را نشان بدهی .از همانجا که می ترسی ازقضاوت های  آدم های زندگی ات ؛از همانجایی که ترس از دست دادن آن ها بزرگتر از ترس از دست رفتن خودت می شود ،یا شاید هم ترس مخدوش شدنت در ذهن دیگران یقه ات را می گیرد .

ماجرا از آنجایی شروع می شود که خورده باشی خودت را؛رنجیده باشی و سکوت کرده باشی،آشوب باشی و لبخند زده باشی .غصه هایت را ریخته باشی پشت دلقک بازی و روحت را مچاله کرده باشی تو سوراخ های تاریک درونت مبادا از رنجیده شدن و خشم و غصه و غرور جریحه دار شده ات چیزی برسد به

<<دیگران>>.

ماجرا از دیگران شروع می شود .سختی ماجرا آنجاست که مجبور شوی همانی را بنویسی که نشان می دهی،همان آدمی که انگار زندگی اش روتین است با کارهایش نه با مونولوگ ها و آشوب های درون و دلتنگی ها و احساسات خفه شده اش .

بعد دستت به نوشتن هیچ چیز،هیچ جا نمیرود .حتی برای خودت هم نمی نویسی و بسنده می کنی به همان حرفهایی که با خودت میزنی .

بعد شروع می کنی به دائم حرف زدن با خودت و ساکت میشوی ؛حالا بی خوابی هایت شروع می شود.حواس پرتی هایت شروع می شود و جایی هست وحشت می کنی از حجم حرفهایی که یکی از درونت به خود درونت می گوید و هیچ جوره نمی توانی ساکتش کنی .

زندگی ات دوشقه می شود ؛یکی آن بیرون با آدم ها و یکی آن تو با خودت!

هر دوشقه تو را زندگی می کنند و تو این میان خوش دست و پا میزنی ..‌.. 

یه وقتایی مامان فکر می کنه من هنوز همون دختر کوچولوی دبستانیم ،همون صبحای زود  که از هول دیر رسیدن در حالیکه دستم به موهامه میرم تو آشپزخونه که بطری آبمو بردارم ،یهو از پشت موهامو میگیره و میگه تکون نخور تا ببافمش بعدم سنجاق سیاهایی رو که گرفته به دندونش فرو میکنه تو موهای ریز کنار گوشم که از زیر مقنعه ژولیده و نا مرتب بیرون نزنه ...

همون وقتی که دولا شدم واسه بستن بند کتونیام ،بهم میگه سرت رو بگیر بالا ،نگاش که میکنم عینکمو میذاره رو چشمام بعدم می خنده و میگه دیدی باز داشتی جا میذاشتیش ،باید یه بند بخرم آویزون گردنت کنی!

همون روزایی که با یه لقمه میاد دنبالم  و وقتی می بینه دستام پر وسیلست میگه آ کن بذارم تو دهنت...

مامان تو که هستی من همون دختر دبستانیم ،تو نباشی  هیچکس نگران موهای ریز کنار گوشم،جا موندن عینکم یا صبحونه نخوردنم نیست .... 

مامان تو همیشه باش ،من یه وقتایی دلم میخواد همون دختر دبستانی باشم ....


این آفتابی که عصرای پاییز از پنجره میاد تو یکی از نشونه هاییه که بفهمم مهر اومده و چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه ، عصرای جمعه ،همون جمعه هایی که مامان پنج شنبش پسته تازه خریده بوده و تو یه کاسه ی لب پر شده ی ابی فیروزه ای میاره تو اتاقم،همون روزایی که دلت میخواد کتابیو که تازه از نشر افق خریدی و باز کنی و زیر آفتاب شروع کنی به خوندنش،چادر نماز گلدار مامانو که سالهاست باهاش نماز میخونه رو بکشی رو خودت و با همه ی قلب و روحت حس کنی افتابی رو که فقط نیمه دوم سال از پنجره نشیمن میاد تو ...

حالا افتاب نیومده تو خونه و با موندنش پشت پنجره همه ی معادلات منو بهم ریخته ؛نوک انگشتامو هر چقدرم عمیق بو می کنم بوی پسته تازه نمیده اما این باعث نمیشه که سه تار کامکارهارو نذارم و ازین عصر مهر لذت نبرم  و ثبتش نکنم  .خدارو چه دیدین شاید ساعت یه ربع به پنجم چایی دم کردم و فراز و فرود حسن گلپایگانی و گذاشتم تا با هر خط آوازش بفهمم که این روح عاشقمه که حتی از نورآفتاب پشت پنجره ذوق میکنه و تا کجاها که نمیره و داستان وخاطره که نمی سازه ....

میدونی دانا اینروزا به خودم میگم درگیر هیاهوی این دنیای بزرگ نشو،درگیر این اخبارهای رنگ و وارنگی که هرروز روی این اپلیکیشن ها میبینیم،میدونی دانا حتی دیگه زیاد نمی نویسم چون فکر میکنم نون سنگک خریدنای روزای فرد بعد باشگاه و پارچه گل صورتی که نونو توش میپیچم بین این خبرا چه قشنگی داره ..

ولی میدونی هنوزم برای قلب و روح من ،قشنگیه دنیا مخصوصا صبحاهمون لحظاتیه که لیوان قهوه مو دست می گیرم و زیر درختای دانشگاه میشینم و به این فکر میکنم که دم غروب که برگشتم برم یه سر به آقاجون بزنم ببینم روزگارش چجوری میگذره و اون احتمالا برام شعر میخونه ...

به این فکر کنم که دختر خانم اینانلو عروس شده و پسرش بعد سه سال تصمیم گرفته بره سربازی و چی قشنگ تر ازاین که خیالش راحت شد و دیگه وقتی می  بینمش تو چشاش ارامشه تا سوسوی نگرانی،حالا دانا تو به من بگو این خبر مهم تره یا اینهمه خبر عجیب غریب از سراسر دنیا روی اینستاگرام ؟معلومه که عروسی دختر خانم اینانلوو سربازی رفتن پسرش ...

به این فکر میکنم که خبر ته دیگ سیب زمینی استامبولی مامان مهمتره یا اینکه کدوم سلبریتی یا هنرمند کجا غذا خورده؟...یا اینکه چرا ریحون بنفشایی که مامان کاشته سبز در اومدن؟حالا تو بهم بگو اینکه ریحون بنفشای مامان سبز دراومده مهم تره یا ویدیوی ادمای ماورالطبیعه روی صفحه اکسپلور ؟معلومه که ریحون بنفشای مامان ...

به این فکر کنم که چقدر مانتوی فیروزه ای عطیه بهش میومد و نگران باشم فرداهم همینو بپوشه !حالا نبینم که فلانی تو جشن حافظ چی پوشیده و طراحش کی بوده !

دانا توکه دانا هستی بهم بگو کدوم مهمتره؟معلومه که رنگ فیروزه ای مانتوی عطیه 

میدونی دانا میخوام بهت بگم گریز از دنیای اپلیکیشنها و سوشال نتورکز خوب نیست ،مگه تارک دنیا شدیم ولی میشه کنارش دنیای سبز و کوچولوی خودمونو داشته باشیم ،دنیای نون سنگک داغ لای بقچه گلدار و ته دیگ سیب زمینی مامان و مانتوی فیروزه ایه عطیه ..‌.

امروز صبح زود با پدر اومدیم از خونه بیرون یه جلسه کاری اول وقت داشت ،گفتم صبر کن با هم بریم...از ساعت پنج صبح و پارک شهر دهه پنجاه صحبت کردیم ،از معرفت صمیمی ترین دوستش که پارسال چندتا تیکه از استخوناش پیدا شد ،از فرود های شجریان در جامه دران گفتیم و اینکه بیات راجع استاد ذبیحی کجا و بقیه دنیا کجا..‌

از اینکه تو سالهای دبیرستان هیچکس به ما یاد نداد چی دوست داریم و چی به روحیات ما نزدیک تره ،ازین که من نا خواسته روپوش سفید تنم کردم و این روزا با همه وجودم عاشقش شدم و حالابرام  رویایی بزرگتر از نجات بخش بودن نیست..
چای تلخ ایرانی خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم وبرای حسن ختام دوبیت عراقی خوندیم و پایین بلوار ماهان از هم جدا شدیم و حالا به این فکر میکنم
این حد از کوالیتی تاک رو با کی میتونستم داشته باشم ؟؟؟
پدر ،خدا به اندازه وسعت دلت بهت عمر با عزت بده که تو تنها کسی هستی که وقتی کنارم میشینی انگار غمی نیست ،فکری نیست ،انگار فقط توهستی 
تویی که خودت رها از بندی و منم ازاد میکنی ..‌